عضی روزها هوایی خانه کودکی هایم می شوم..
دلم برای حیاطی که نیست… مادربزرگی که نیست..
برای بوته یاس و درخت شمشاد و آب و جاروهای بعد از ظهرها تنگ می شود…
می روم محله قدیمی… دست میکشم به روی دیوار.
.. و قدم میزنم در پیاده رو خانه مان ……
که دیگر نیست…
سرم را بلند می کنم شاید مادرم پشت پنجره بیاید..
. شاید برایم گوجه سبز… زالزالک خریده باشد…انار دانه کرده باشد… شاید
خبر از یک زن بیمار شود
میمیرم...
مادری دست به دیوار شود
میمیرم...
با زمین خوردن تو...
بال و پرم میریزد...
چادرت را نتکان...
عرش بهم میریزد...
" اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها..
.